شایدبتوانم همه عقده های دل باچمران بگویم ونفسم را از پشت حصار گره های گلویم آزاد سازم و التیام یابم.خدایا!خدایا!بابندگانت چه مهربانی؟امّاچه حکمتی دراین همه انتظار موجود بود!چه شده بود که هماره من تو را می خواستم و تو نمی خواستی،من صدا می زدم و تو نمی شنیدی،حتماً می شنیدی امّا چرابه من اجازه حضور نمی دادی و اما امروز پس از سالها انتظار دعوت نامه من هم امضا شد تو خواستی و من آمدم....ومن آمدم به سرزمین نور،به وادی ظهور به اینجا که جرعه جرعه پاکی تعارف می شود.اینجا که غزل غزل ترانه عاشقی مترنّم میگردد.اینجا که ساز ساز موسیقی بیدلی آواز می شود.دهلاویه سالها انتظار دیدنت را کشیده ام،سالها به یاد تو آه کشیده ام،سالها بااشک به تو رسیدن را تمنّا کرده ام، روزها آفتاب وجودت را طلب نموده ام .چمرانم لحظه به لحظه درعشق تو سوخته ام ،دردلدادگی خدایت نیست گشته ام،برای رویت شمع وجودت آب شده ام.هماره با توبوده ام و تو هیچ نمی دانستی که من با توام.شاید می دانستی و می خواستی به غمزه چشمان نازت دل من بیش از پیش بربایی.